شب بر من گذشت این چنین
بامداد امروز در گلستان شهدا بودیم.
[شرح حال آن لحظه من](خزعبلات من)
آخر من کجا و شهادت
شش عدد قبر خالی
(کسی با من تماس گرفت)
چه عجیب چه موقع و زمانی
دقیقا سوالی برایم همان لحظه ایجاد شده بود که برای پاسخ میخواستم به او زنگ بزنم
پرسیدم حکمت این قبرها چیست که کنده اند؟! شهیدی در راه است؟
حکمتش را جویا شدم میگفت یک ماه است آن ها را کنده اند.
اما من دو روز قبل آنجا بودم و آنها را ندیده بودم، آخر مگر ممکن است؟
به خنده به او گفتم نکند پیشاپیش برای شهدای آینده کنده اند
گفت میتوانی درونشان جای بگیری
مکالمه مان تمام شد
هنوز ساعتی از آن حرف های در گوشی نگذشته بود(یکی از رفقا شب گذشته در یکی از مساجد بزرگ اصفهان مرا دید و صحبتی کوتاه با من داشت)
می گفت : حلالم کن چون بعد از این قرار است اوضاع فرق کند
متوجه منظورش نیستم
اما حالا حس من متفاوت است
داخل یکی از قبر ها شدم
خاکش آشناست
ناگهان ایستادم
نمیدانم این جملات چه بود بر زبانم آمد :
فکر داخل شدن را کرده اند اما فکر نکردند اگر کسی آمد داخل و پشیمان شد چگونه خارج شود؟!
ارباب قرار ما یه سفر کرب وبلا / ارباب چه بی نظیره سحر کرب وبلا
خیلی وقت است که در تارنمای شخصیم چیزی ننوشته بودم
و دلم تنگ نوشتن شده بود این شد که حکایت امروز رو نوشتم
یعنی از بچه گی دنبال داستان نویسی اونم از نوع اینجوریش بودم